هم آغوشی روی یک صندلی خالی"
دو سال که از زندگی مان گذشت،
حرف هایمان ته کشید، احساسمان هم همینطور.
حتی چفت دست هایمان باز شد و دور از هم راه می رفتیم.
هر شب از سر کار که فارغ می شدیم، از میر داماد تا مولوی را پیاده توی سکوت گز می کردیم، جدا از هم. بعد از آن کنار خیابان، به انتظار تاکسی، احمد سیگار بهمن می کشید، من هم در پالتویم سگ لرز می زدم.
یک شب خلوت بود و یخبندان.
نور چراغ راهنما روی آسفالت می رفت و می آمد.
احمد طبق معمول سیگار می کشید، گونه هایش مکیده می شد توی دندان هایش، من هم سگ لرز می زدم.
بالاخره تاکسی زردی ترمز زد، همه ی صندلی هایش پر بود به جز تک صندلی جلو.
مردد ماندیم،احمد سوار شد، کنار رفت، بدنش را جمع کرد؛ سوار شدم و خودم را چپاندم توی بغلش.
صدای فرهاد از ضبط پخش می شد."آینه میگه:تو همونی که یه روز می خواستی خورشید رو با دست بگیری." دست راستش از تنگی جا بالا رفت و دور گردن یخ زده ام حلقه شد، ریز خندید، سرم رفت توی گودی گردنش. بوی رزماری و سیگار می داد. "ولی امروز شهر شب خونه ت شده
داری بی صدا تو قلبت می میری."
خیلی وقت بود، مرا در آغوش نگرفته بود. ریز خندیدم.
داغی نفس هایش پشت لاله ی گوشم می ماسید، هظ می بردم.
جمع تر شدم، ماشین روی دست انداز تکان خورد، دستش دور گردنم بیشتر حلقه شد و خورد به نوک سینه هایم.
پاهایم را تا کردم، گذاشتم روی داشبورد.
تا مدرس خدا خدا می کردم دیر برسیم، اما چند دقیقه طول نکشید این هم آغوشی.
بعد از آن شب، باز در سکوت همیشگی بعد از کار، آخرهای شب
احمد سیگار می کشد و من هم سگ لرز میزنم. سوار تاکسی می شویم تا مدرس در سکوت می مانیم، او روی کاناپه می خوابد و من توی اتاق.
هنوز مزه ی آن هم آغوشی اجباری روی تک صندلی ماشین زیر دندان های یخ زده ام هست.
کاش باز تاکسی ای پر با یک صندلی خالی به تورمان بخورد.
..فردین